ملاقات با نخست وزیر هلند آقای مارک روته در جریان کنگره سالانه حزب اتحاد احزاب لیبرال اتحادیه اروپا (آلده پارتی) در آمستردام. طی ملاقات ضمن معرفی خودو فرقه رجوی و نقض شدید حقوق بشر توسط این فرقه در آلبانی تشریح شد.
نظریه پردازان قرون وسطی، توماس هابس یا مسعود رجوی
ادعاهای سوپر چپ نفی افکار قرون وسطائی یا افکار قرون وسطائی رجوی
در تاریخ فلسفه دمکراسی اروپا برخی نظریه پردازان طبیعت گرا پس از یک دوره رجوع به حقوق طبیعی، به منظور توجیه این خواسته که شرایط سیاسی و انسانی جامعه باید تغییر کند، دچار تزلزل شدند. این زمانی بود که قدرت سیاسی حاکم بر حاکمیت کلیسا با افکار قرون وسطایی چیرگی یافت، دست از درخواست تغییر اوضاع (محو کامل افکار قرون وسطایی کلیسا) برداشتند و از در تائید حکومت مطلقه برآمدند و به شرح این امر پرداختند که “نمیتوان همه حقوق طبیعی بشر را در یک جامعه ی سیاسی تامین کرد و به ناچار برخی از این حقوق هزینه ی برقرار ساختن جامعه مدنی و سیاسی و تامین صلح و امنیت مردمان میگردد”. آنها این امر را به زبان وانهادن و از خود جدا کردن حقوق بیان کردند. بدین معنا که برخی از مردم، برخی از حقوق طبیعی و از جمله آزادی خود را به نیروی فرادست جامعه یعنی سرکرده (رهبری) واگذار میکنند تا در عوض آن، از امنیت و آرامش و صلح برخوردار شوند.
توماس هابس در ادامه رویکرد ژان بُدِن و گروسیوس، نامدارترین نظریه پرداز این توجیه یا چرخش سیاسی است که علیرغم ادعای برابری انسانها در حالت طبیعی معتقد بود که این برابری بیش از آنکه باید بهروزی و خوشبختی آنها گردد موجب بروز فساد، گناه، خطاهای جنسی، هوا و هوس، جنگ و خشونت بین آنها بوده است.
این دسته از نظریه پردازان قرون وسطایی، معتقد بودند که هرچند “طبیعت انسانها را بلحاظ توانایی های جسمی و روحی برابر ساخته است … و این برابری در توانایی ها موجب پدید آمدن برابری امید به رسیدن به هدفهایمان میگردد، ولی چون نمیتوانند به همان نسبت از چیزهایی که میل دارند بهره مند شوند تلاش میکنند تا یکدیگر را نابود ساخته و یا بنده ی خود کنند.(ص 220فصل 13 کتاب Thomas Hobbes Leviathan Edition Gallimard 2000)
از این مقدمه توماس هابس نتیجه گیری میکرد که جنگ و فساد و خشونت و تمایل به سکس و خوشگذرانی و… حالت طبیعی بشراست، به همین ترتیب انسانها هیچ گونه احساس خوشی از بودن در کنار هم ندارند و خوشبختی و رهایی و فارغ شدن از قل و زنجیرهای تمایلات شخصی و فساد و خشونت و … بدست نمی آید مگر در اثر وجود قدرتی مرکزی-رهبری عقیدتی، با قدرتی تام که بتواند همه آنها را به احترام به بشر وا دارد و در غیراینصورت زندگی انسانی منزوی و بدبختانه، خطرناک، حیوانی، و… است. (ص 225 همانجا)
مسعود رجوی در طی چهل سالی که در راس تشکیلات مجاهدین قرار داشت در سراسر فلسفه سیاسی هابس گونه اش، تصویری چنین شوم و منفی از گوهر بشری بدست میداد. اینکه انسانها حتی مبارزترین و خود باخته ترین، فداکارترین آنها با وجود اینکه دست از تمامی علائق و تمایلات و خواسته های طبیعی دنیوی و جان خود شسته تا بتوانند در نتیجه آن شرایط بهتری برای همنوعان خود رقم بزنند، در حالت طبیعی دشمن یکدیگرند. باید آنها را در جلسات “روزمره غسل” و امروزه در تیرانا “لحظه مره غسل” در کوچه و خیابان و اتوبوس و… سلاخی کرده و پاک و منزه کرد، باید این خود نرینه وحشی و یا مادینه را مهار کرد، باید او را از همسر و شوهر و فرزند و هرچه هست جدا کرد و در اوج رهایی در لیبرتی و اشرف تکه تکه نمود و فدای رهبری تا رها شوند و یا اگر در زندانهای رژیم بر بالای دارها رقص رهایی نصیبشان نشده در جلسات حوض رهایی شبانه مسعود رجوی که مریم رجوی برای خدایگان مسعود رجوی ترتیب میداد رقص رهایی حداق نصیب زنان مجاهد گردد و برادران نیز در اوج پرداختی که از رهبری به آنها میشود این خواهد بود که هرروز گزارش خود ارضائشان را نوشته و به مسعود رجوی بدهند. تا با خرد و نابود کردن کرامت انسانی، مبارزانی، شهوت قدرت پرستی بی منتهای شکست خورده رجوی را ارضاء کنند.
اعتقاد هابس ها و رجوی براین استوار است که رهبری و قدرت مرکزی مطلقه برای آن بوجود میآید و ضرورت تاریخی و فلسفی و سیاسی مییابد که انسانها را از گرفتاریهای همیشگی، فساد و جنگ، حسد، خود خواهی، هوا و هوس رهایی بخشد و سر به فرمانی مردم به شهریار، رهبری عقیدتی، و ابرقدرتی وی برای آن است که خلوص نیت، پاک دامنی، رهایی و انقلابیگری … برای آنها به ارمغان بیاورد.
یعنی انسانها آزادی خود را که در حالت طبیعی داشتند، از دست میدهند و تن به حکمرانی رهبری فرقه و سرکرده و شهریار مطلق و خودکامه میدهند تا از امنیت و صلح و خوشبختی و رهایی برخوردار شوند. و انسانها برابری خود را در آنجا که به تصمیم گیری پیرامون زندگی خود میشود قربانی ابرقدرتی رهبرعقیدتی، صلاحیت انحصاری وی در تعین قانون میکنند و تنها و تنها در حد اینکه همگی بنده ی او هستند از برابری برخوردار میباشند. و این بالاترین موهبتی شمرده میشود که در واقع خدا-جهان-هستی … از طریق این فداکاری بزرگ رهبری به بندگان خلافکار، هوسباز، خشونت طلب، جنگ طلب،د غرق در جنسیت …ارزانی میکند. و همه باید شکر گذار این فدای حداکثر و این پرداخت رهبری عقیدتی باشند.
بر این سیاق است که رهبری مسعودرجوی در درون تشکیلات بر پایه استبداد و خود رائی مطلق او پیش رفته و جائی برای “آزادی و اختیار و حتی کرامت” انسان باقی نمی گذارد. “رهبری عقیدتی” مسعود رجوی، فراتر از ولایت فقیه حاکم در ایران در خصوصی ترین مسائل افراد دخالت می کند. زنان و مردان را به طلاق اجباری و “طلاق ایدئولوژیک” وادار کرده و فرزندان را از والدینشان جدا کرده است. ذهن و فکر افراد را می کاود و آنها را مجبور به گزارش نوشتن از خواب و رویاهایشان می کند. این “رهبری عقیدتی” فراتر از جمهوری اسلامی، تفکیک جنسیتی را در درون تشکیلات خود حاکم کرده و “ذوب شدن” افراد در رهبری و “اطاعت تام و تمام و بی چون و چرا” از او را بر همه اعضاء تشکیلات واجب می داند. مسعود رجوی با آموزه های ایدولوژیک مبتنی بر روانشناسی تخریبِ شخصیت، اعتماد به نفس را در افراد کشته و آنها را به چاپلوسی و مجیز گوئی از خود و همسرش مریم کشانده و با ایجاد فضای ترس و وحشت در درون تشکیلات، هرکس را به طور بالفعل به خبرچین، گزارش نویس و شکنجه گرِ روحی دیگران تبدیل کرده است. در چنین فضائی هر فرد در ترس از اینکه خودش “زیر تیغ” نرفته و هدفِ شکنجه ی روحی در نشست های موسوم به “غسل هفتگی، حوض، طعمه و …. ” قرار نگیرد، به دیگران حمله می کند تا خود را در امان نگاه دارد.
فراموش نکرده ایم که:
مسعود فریاد می زد که بزرگترین خیانت خمینی، خیانت به “اعتماد مردم” بود. او می گفت “مردم فرش سرخ بر مَقدم خمینی پهن کردند، اما او بدتر از شاه، مردم را به خاک و خون کشید.” او می گفت، “ما آمده ایم تا اعتمادهای پر پر شده و لگدمال شده توسط خمینی را زنده کنیم” و … ما به مسعود و آنچه می گفت باور کرده و او را همانگونه که خودش ادعا می کرد می دیدیم. رهبران سازمان، بویژه افراد باقی مانده از دفتر سیاسی و کمیته مرکزی سازمان و زندانیان سیاسی زمان شاه که هم دوره با بناینگذاران سازمان بودند نیز به تقدس “مسعود” دامن زده یا آن را تائید می کردند. ما، نسل ما نیز “می خواستم” که او را “آنگونه” ببینم زیرا از آن همه خیانت و نامردمی آنچنان سرخورده و دلشکسته شده بودیم، که “می خواستیم” مسعود را، آنگونه که خودش می گوید و ما در تصوراتمان آرزو می کردیم ببینیم. ما نیاز داشتیم تا به کسی اعتماد کنیم. اما در عمل، “مسعود”، همانی که فریاد می زدیم “خلق جهان بداند مسعود معلم ماست” از ما سوء استفاده کرد. او هم به اعتماد ما خیانت کرد. اگر خمینی خنجرش را در پشت ما، آن نسل عاشق و فداکار، فروبرده بود، مسعود این خنجر را در قلب و روان ما فرو برد. ما مات و مبهوت شده و دیگر نمیتوانستیم باور کنیم. نمی خواستیم و نمی توانستیم باور کنیم که “مسعود” هم به ما خیانت کرده است. به خود شک می کردیم و “اشکال” را در خود می دیدم. برای آنکه از آن خواب خوش، خوابی که در آن کسی را پیدا کرده بودیم که به او اعتماد کنیم، بیدار نشده و در کابوسِ واقعیت چشمانمان را باز کنیم، به خود نهیب می زدیم که “اشتباه از خودت،” است. مسعود، “مسعود” است و خطائی در کارش نیست.
داود ارشد
23 جولای 2018