ملاقات با نخست وزیر هلند آقای مارک روته در جریان کنگره سالانه حزب اتحاد احزاب لیبرال اتحادیه اروپا (آلده پارتی) در آمستردام. طی ملاقات ضمن معرفی خودو فرقه رجوی و نقض شدید حقوق بشر توسط این فرقه در آلبانی تشریح شد.
خاطره ای از دستاورد بزرگ انقلاب ایدئولوژیک مریم رجوی
علی مردای درجه دار سابق ارتش و یکی از رزمندگان (مارکسیست) غیر مسلمان درفرقه رجوی بود که از ارودگاه بسیار سخت اسیران جنگی ایران و عراق با هماهنگی و هزینه های بسیاری که در اردوگاه کرده بودیم تا بتوانیم کمبود نیرو را بویژه که سالها بود حتی یکنفر نیز به ما نمیپیوست و در عملیات جنایتکارانه فروغ جاویدان نیز 1400نفر از دست داده بودیم را تامین کنیم به اشرف آورده شد. وی مدتی تحت مسئولیت بنده بود و دستور این بود که هرطور شده باید مسلمان شود. چون روزبروز تنفر از دستگاه ایدئولژیکی رجوی در میان نفرات بالا میگرفت و دروغهای رجوی که تنها شرط مبارز ماندن سرخم کردن در مقابل اراجیف ایدئولژیکی اوست با حضور فردی مانند علی مرادی که استقلال خود را از همه مزخرفات رجوی حفظ میکرد و رزمنده تر از بقیه هم بود نقش برآب میکرد.
در تمامی سالیانی که با وی کارکرده و شناختم وی یکی از مقاومترین، استوارترین، با فرهنگترین و خوش قلبترین و صاف و صادقترین عناصر در نزد ما بود. که بارها در گزارشات ما در رده بندی از سطح عضو شورایی و … بسیار بالاتر بود و تنها استواری او بر اعتقادات اصولی خودش اجازه نمیداد که رجوی او را در مقام فرمانده بکار بگیرد و همواره او را در پست ترین پست ها بکار میگرفتیم تا از طریق تحقیر او شاید بتوان او را از عقایدش برگردانده و تسلیم عقاید نوع داعشی رجوی شود که هیچگاه موفق نشد. نمیدانم الان کجاست و چه میکند ولی او در قلب همه مجاهدین جای داشت به همین دلیل مورد تنفر رجوی بود.
بارها برای اینگونه عناصر مترقی بحث میشد که تنها ایدئولژی رجوی است که میتواند مبارزه را با امپریالیزم تا به آخر بکشد ولی حالا باید دید که همین رجوی در کجاست؟
نه به تروریسم و فرقه ها
———-
تاریخ : ۱۵/۱/۹۶
ابتدا بد نیست به اهداف انقلاب ایدئولوژیک و بطور خاص بند الف (طلاق اجباری ) اشاره ای مختصر بکنیم .
مسعود رجوی پس از شکست مفتضحانه در”عملیات دروغ جاویدان “و بازگشت تتمه نیروهای شکست خورده و ناامید به قرارگاه اشرف ، درپی راهی برای اینکه نیرو های سرخورده را سرپا کند ناگزیر با استفاده و پایبندی به اصل تفکر فرقه ای خویش که در هر سرفصل تقصیر شکست ها را گردن نیروهای خود بیندازد و خود را از هرگونه تقصیر و گناه مبرا و تبرئه نماید در نشست معروف به تنگه و توحید به جمع بندی عملیات دوروغ جاویدان پرداخته ودر تفسیری بلاتشبیه اظهار میداشته که من میخواستم برم وارد خاک میهن بشم اما امام حسین پس گردنم راگرفت و گفت برگرد هنوز خالص خالص نشدی . !!!!!
لذا عامل اصلی شکست را وجود روابط زن و شوهری و ازدواج و وابستگی خانوادگی برشمرد و چنین تفسیر نمود که رزمنده مجاهد خلق که زن یا شوهر داشته باشد قطعا در پشت خاکریز بفکر همسرش میافتد و انگشتش ماشه را نمیچکاند ( این هم از تفسیر های مقدس مآبانه مبارزه به سبک رهبران فرقه ای )
بنابراین تفسیر، طرح طلاق اجباری را در تشکیلات جاری نمود و دستیار و کارچاق کن و آتش بیار معرکه در این بحث انقلاب ایدئولوژیک ( بندالف= طلاق ) مریم قجر عضدانلو بود که بمصداق : مرگ خوبه اما برا همسایه . خودش تازه عروس بود اما با شعار : ازین پس زنانتان بر شما حرام و بر رهبری حلال میباشند همه زنان را طلاق داد .
از طوفان و تبعات این طلاق اجباری بگذریم و بپردازیم به خاطره ای از خانواده ” الف . ز “
این خانواده که از ایرانیان مقیم امریکا بودند و به سازمان پیوسته بودند ، دارای سن و سال بالایی بودند و در تشکیلات مشغول فعالیت بودند . مرد بنام الف . ز و زن بنام مستعار شهین و دارای یک دختر بزرگ حدودا ۱۷ ساله و پسر خردسال زیر ۶ سال بودند .
این زن و شوهر بطرز عجیبی به همدیگر علاقه داشتند و عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و این حق طبیعی آنان بود . من هم بخار رابطه دوستانه و صمیمی که با آقای الف . ز داشتم و از طرفی با خانم شهین در یک یگان بودم همواره در جریان اوضاع و احوال این خانواده قرار میگرفتم .
خانواده از طرفی بدلیل سن و سال بالا و وابستگی به رجوی و تشکیلات توان مخالفت با انقلاب ایدئولوژیک را نداشتند و ظاهرا خیلی ابراز پایبندی به انقلاب و طلاق میکردند و از طرف دیگر عشق پیری که لامذهب امان از آقای الف ز و شهین خانم بریده بود و گاه و بیگاه در پیچ و خم خیابانها و ساختمانها ، لابلای ماشین ها همدیگر را میدیدند و ابراز علاقه مینمودند و گاها من شاهد گفتگو های مخفیانه آنها برای حدود ا ساعاتی بودم .
آقای الف . ز خیلی شوخ و بذله گو بود و درعین حال از اون آدمای قدیمی داش مشتی ، خراباتی منش و در تنهایی با بنده انقلاب ایدئولو.ژی را به سخره میگرفت و گاهی از اون تیکه های تهرونی به مسعود و مریم هم می انداخت .اما در عین حال به لحاظ شخصیتی خانواده نجیب و ماخوذ به حیایی نیز بودند که به ظواهر پایبند بودند و بناچار برای حفظ رابطه با همدیگر البته در خفا ، پسر خردسالشان را بهانه کرده بودند .
پسر خردسال که نیما نام داشت خیلی شیرین و دوست داشتنی بود ، چنان با محبت و زیبا بود که بقیه بچه ها از جمله خودم نیز بسیار او را دوست داشتیم و این پسر نیز از جدایی پدر و مادرش رنج میبرد و دائما در این خصوص سوال داشت که چرا مثل قبل پنج شنبه و جمعه ها با مامان و بابا اسکان ( خونه )نمیریم ؟که باباش گاهی به شوخی و جدی اما زیر لبی میگفت برادر بمبی توی اسکان زد و تخریبش کرد .
ناگفته نماند که این بچه ها در تشکیلات دقیقا مانعی برای بند الف و طلاق بودند زیرا وابستگی پدر و مادر به بچه ها موجب میشد تا زن و شوهرها نیز عملا بهم وابسته بمانند و کماکان ابراز علاقه نمایند که در یک کلام انقلاب ایدئولوژیک و طلاق یعنی ” کشک”
جنگ عراق و کویت شروع شد و سازمان به بهانه بمباران تصمصم گرفت بچه ها را از عراق خارج کند و به اروپا بفرستد .
روزی اتوبوس ها بچه ها را سوار کرده بودند تا از پدران و مادرانشان جدا کنند ، اکثرا خردسال بودند ،
پدران و مادران را نیز برای آخرین خداحافظی با فرزندانشان آورده بودند ، پدران و مادران هیچکدام نمیدانستند فرزندانشان کجا ، چگونه و نزد چه کسی میروند و حق نداشتند سوال کنند .
صحنه خیلی دردناک و دلخراش بود ، نیما روی صندلی اتوبوس کنار پنجره نشسته بود ، اشکها یش مانند مروارید یک ریز از چشمانش جاری بود ، پدرش الف . ز و مادرش شهین هرکدام با فاصله ای هردو به نیما خیره شده بودند و گاهی نگاهی دزدکی نیز بهم داشتند ، در ابتدا جرات گریه و ابراز علاقه نسبت به نیما را نداشتند اما بناگاه بغض ها ترکید نیما زار زار گریه میکرد و مامان و بابا را از حرکت لبانش میشد فهمید ، با با و مامان نیز هرکدام در کنار این پنجره اتوبوس آرام آرام و با ترس و دلهره از مسئولین گریه میکردند و اجازه نداشتند وارد اتوبوس شوند و بصورت نیما از نزدیک بوسه بزنند . فضا سرشار از احساس و عاطفه شد بتدریج همه پدرها و مادر به حال و روز خودشان و فرزندان بی آینده خود بغض خود را فرو میخوردند تا اینکه هرلحظه شلوغ و شلوغترمی شد و من تلاش کردم کمک کنم تا آقای الف ز و همسرش شهین را کمی آرام کنم و درعین حال مقداری هم بطور عمدی و با هدف هردوی آنها را به کنار ماشین آیفا که در همان نزدیکی پارک شده بود هدایت کردم و همین که در پناه خودرو قرار گرفتند بی اختیار دست در گردن هم انداختند و بغض گلو را رها کردند و با صدای بلند گریه کردند. و من تنها تلاش کردم که صحنه را طوری از دید دیگران و بخصوص مسئولین پنهان کنم تا مورد غضب قرار نگیرند و پس از آرامش نسبی دوبار هردو نفر را برای آخرین خداحافظی به نزدیک اتوابوس هدایت کردم و اینچنین نیما محصول زندگی مشترک الف .ز و شهین به نقطه نامعلومی کوچ اجباری داده شد .
و این است انقلاب ایدئولوژی مریم و مسعود و طلاق اجباری برای دیگران و ازدواج “ایدئولوژیک “برای خودشان
علی مرادی