قسمت دوم: پاسخ تشریحی به سوالِ، آیا مجاهدین تغییر کرده اند؟ رویکردشان به جنبش مهسا

مسعودرجوی و تغییرات شگرفش، رویکردش به جنبش مهسا و دیگر گروهها

آیا اعضاء مجاهدین سرمایه اند یا قربانیان مغزشویی نیازمند درمان

توضیحات تشریحی در مورد سوال ناقص مانده، آیا اعضای مجاهدین سرمایه اند یا...

پرگار بی بی سی با سازمان مجاهدین چه بایدکرد؟ با شرکت داود باقروند ارشد

برنامه پرگار با شرکت داود باقروند ارشد

گندزدایی جامعه سیاسی خارج کشور

گندزدایی جامعه سیاسی خارج کشور

Who are Mek cult? An inside report for the first time by defected High-ranking Mek and NCRI member.

An inside report for the first time by an ex-high-ranking member of Mek and NCRI based on the Mek’s own publications and ... Who assassinated the Americans in Tehran? Mek and Spying for Russia Did CIA destroy Mek-Russia spy net? How Mek retaliated? Seizure of US Embassy in Tehran? Mek’s Islamist Revolutionary Courts Mek and the Children in the Combat Mek and Saddam Hossein of Iraq and Saudi Arabia Mek as Assassinators Who is the head wife in Mek Leader’s Harem? Have they changed? How Maryam Rajavi deceives the western world? How Mek terrorism differs to ISIS and Al Qaeda terrorism? Why Mek is more dangerous? Use of 10-year-old children in combat by Mek. Who are the wives of the harem of the Caliph of the Mek? Mek’s planed courts and justice for their Islamic State describe by its Calipha. How the world can protect itself against terrorism?

مصطفی رجوی پدرش مسعودرجوی را به دادگاه کشانده است

در مطلب سپتامبر 2020 نیز تحت مطلب ” سخنی با مصطفی رجوی” نوشتم که دشمن مصطفی رجوی پدرش است و نه کس دیگر در آنچه مصطفی رجوی بعنوان ورود یا ادامه به مبارزه برای آزادی و… نامید، باید بداند که در این مسیر، دشمن اصلی اش، نه رژیم که مسعود رجوی خواهد بود.

آخرین پست ها

واکـاوی مـزدوری! سلطانی، خـدابنده، عـزتی، حسینی، یغـمایی، کـریمدادی، مصــداقی و پورحسین، منتقدین فرقه مافیایی رجوی. نقد آتشبیاران معرکه مشترک رجوی و سایت رهیافتگان

داود باقروند ارشد عضو علیرتبه سابق مجاهدین و شورای ملی مقاومت

محمدرضا روحانی مسئول مستعفی کمیسیون امور ملیتهای شورای ملی مقاومت: مسعود رجوی، ودرخواست اعدام امیر انتظام،حکم اعدام علی زرکش و مهدی افتخاری، دشنام به شاملو ،مرضیه ‌وتهدید جدا شدگان پناهنده در خارج کشور

محمدرضا روحانی مسئول مستعفی کمیسیون امور ملیتهای شورای ملی مقاومت: مسعود رجوی، ودرخواست اعدام امیر انتظام،حکم اعدام علی زرکش و مهدی افتخاری، دشنام به شاملو ،مرضیه ‌وتهدید جدا شدگان پناهنده در خارج کشور

تقدیم به امیروفا یغمایی که مسعودرجوی مادرش را جلو چشمانش ذبح کرد

مبارزه با رژیم یا فروپاشی درونی فرقه ای داعشی که میلیتاریسیم جهانی برای ایران تدارک دیده است

چرا رجوی نیاز دارد درخواست دیدار با اعضای در اسارتش را به نبرد دین بین فو تعبیر کند؟

افشای حقایق پشت پرده ضدیت با خانواده با اسناد سازمانی توسط داود باقروندارشد از مسئولین خانوادهها در مجاهدین

گسترش وطن فروشی در خارج کشور به سرکردگی رهبر همه وطن فروشان و دشمنان ایران

حمایت از تحریم و حمله نظامی به ایران خیانت به مردم و فاصله گرفتن آشکار از ایران و ایرانی

تحلیل طوفانِ سراسریِ جورج فلوید در آمریکا -داود باقروند ارشد

پایه اجتماعی فرقه رجوی (آمریکای نئوکانها) درحال فروپاشی است و رجوی برای صدمین بار بیگانه پرستیش به گل نشسته است

پربیننده ترین ها

ملاقات با نخست وزیر هلند آقای مارک روته در جریان کنگره سالانه حزب اتحاد احزاب لیبرال اتحادیه اروپا (آلده پارتی) در آمستردام. طی ملاقات ضمن معرفی خودو فرقه رجوی و نقض شدید حقوق بشر توسط این فرقه در آلبانی تشریح شد.

ملاقات با آقای گای فرهوفشتادت عضو پارلمان اروپا و رهبر فراکسیون لیبرالهای اتحادیه اروپا از سیاستمداران عالی و افشای همه ترفندهای فریب فرقه رجوی در زمینه ماهیت این فرقه و فشارها و توطئه هایی که علیه جدا شدگان اعمال میکند.

بنابه دعوت یو ان واچ جنبش نه به تروریسم و فرقه ها در نشست سالیانه حقوق بشر و دمکراسی شرکت کرد. خانم دکتر هشترودی بنا به دعوت جنبش نه به تروریسم وفرقه ها در این نشست شرکت کردند که حضور ایشان باعث خوشحالی جنبش نه به تروریسم و فرقه ها گردید. ایشان ضمن حضورفعالشان در نشست با اعضای عالیرتبه شرکت کننده در جلسه به بحث و گفتگو پرداختند. ازجمله با وزیر سابق دادگستری و عضو پارلمان کانادا آقای ایروین کولتر و از بنیانگذاران یوان هیومن راتس واچ مفصلا به بحث پرداختند. این کنفرانس سالیانه جهت شنیدن گزارشات قربانیان حقوق بشربرگزار میشود. در همین رابطه آقای داود ارشد رئیس جنبش نه به تروریسم و فرقه ها سخنانی بشرح زیر ایراد کردند:

درملاقات با دکترورنر هویر به اطلاع ایشان رسید که: فرقه رجوی در حال تدارک دیدن یک زندان ابدی موسوم به اشرف 3 در ‏محلی دورافتاده میباشد. این محل یک پایگاه نظامی متروکه آمریکایی می باشد با یک فرودگاه و یک سکوی هلی برد کوچک و ‏بخشی از سیستم های داخلی آن مستقیما از آمریکا آورده شده و نصب گردیده اند. از ایشان استمداد کمک شد. ‏

ملاقات با همسر نرگس محمدی در مقر ملل متحد ژنو-------آقای داود ارشد و خانم دکتر هشترودی با همسر نرگس محمدی در این ملاقات آقای تقی رحمانی همسر نرگس محمدی که خودشان نیز چندین نوبت زندان بوده اند از نقض حقوق بشر در ایران گزارشی به کنفرانس ارائه کردند و از تناقضات موجود در سیستم قضایی ایران در جریان محاکمه نسرین محمدی بطور مفصل و جامع سخن گفتند.خانم دکتر هشترودی و آقای مهندس ارشد با ایشان ابراز همدردی کردند و جزئیات بیشتری از موارد نقض حقوق بشر در فرقه تروریستی رجوی که در آن فعال بوده است را برای آقای تقی رحمانی تشریح نمودند.

دادخواهی علیه برده داری پناهجویان در تیرانا همچو لیبی توسط فرقه رجوی در دیدار آقای ارشد با نخست وزیران هلند و اسلووانیا

ملاقات با رهبر حزب دمکراتهای آزاد آلمان (اف پ د) آقای کریستین لیندنر در جریان کنگره سه روزه احزاب لیبرال اروپا در آمرستردام هلند. افشای جنایات فرقه رجوی علیه اعضا و جدا شدگان

آقای ارشد در مورد ادعای فرقه رجوی و حامیانش گفتند چند شاخص آشکار وجود دارد. چرا متحدین آنها بویژه آقای دکتر بنی صدر با پیش بینی سرنوشت آنها در عراق از آنها جدا شدند؟ چرا هیچ ایرانی چه مردمی چه سیاسیون در مراسم آنها شرکت نمیکنند؟ چرا این تشکیلات مجبور است جهت گردهمآیی هایش سیاهی لشکر کرایه کند؟ چرا این تشکیلات در ترس از مردم ایران اجازه نمیدهد با اعضایش درارتباط قراربگیرند؟ چرا ارتباط اعضایش را با جهان قطع میکند؟ چرا تمامی تحلیلگران برحقیقت نفرت مردم از این تشکیلات بدلیل همکاری با صدام را تاکید میکنند؟ چرا باید رجوی در داخل تشکیلاتش زندان و شکنجه برای اعضای خودش راه بیندازد؟ چرا مجبور است برای دریافت حمایت سیاسی هرچند بی ارزش منافع مردم ایران را به کسانیکه خود به کشتن آنها افتخار میکرده است بفروشد و حتی برای چند دقیقه سخنرانی آنها دهها هزار دلار بپردازد؟ چرا حتی عربستان حامی سیاسی و مالی آنها ارزیابیشان از آنها این استکه “هیچ جایگاهی در میان مردم ایران ندارند”؟ چرا در همین پارلمان اعضای سابق منتقدش را بقصد کشت میزند؟ چرا هر منتقدی ایرانی و حتی غیره ایرانی را جاسوس و مزدور رژیم!! میخواند؟ آیا بخاطر همین چرا ها نیست که: وقتی مردم ایران در سراسر کشور جهت خواسته هایشان دست به تظاهرات و اعتراض میزنند هیچ اسمی از آنها نمیآورند؟ آیا این مسئله پیامش غیر از این است که: مردم ایران رژیم حاضر را صد بار به فرقه رجوی ترجیح میدهند. و “تنها آلترناتیو دمکراتیک” جوکی بیش نیست.

خانم دکتر فریبا هشترودی: با یقین میگویم که مجاهدین شکنجه میکنند…. هشترودی1سرکار خانم دکتر فریبا هشترودی یکی از برجسته ترین زنان ایرانی جزء افتخارات ایرانیان در فرانسه، نویسنده و خبرنگار و فعال سیاسی که سابقا عضو شورای ملی مقاومت ایران بوده است که باید ایشان را بیشتر شناخت با علم یقینی در مورد فرقه تروریستی رجوی از درون آن سخن میگوید. وقتی به عمق پوسیدگی تشکل رجوی پی بردم جدا شدم بله

آخرین کلام مهدی تقوایی خطاب به مسعود رجوی

آخرین کلام مهدی تقوایی خطاب به مسعود رجوی

مهدی تقوایی از اعضای زندانی زمان شاه تشکیلات مجاهدین، که رضا رضایی در خانه او با ساواکی ها روبرو و خودکشی کرد. و مسئول چاپخانه مخفی سازمان بود. با همسر و دو فرزندش در مخالفت با انقلاب ایدئولژیک بعد از محاکمه اش در عراق به ارودگاه مرگ رمادی عراق فرستاده شدند تا در آنجا بپوسند.

بیانیه 14 تن

بیانیه 14 تن

نیروی خارج کشور چه میخواهد ‏و بیانیه 14 تن

مقالات پربیننده

فرقه ها در میان ما

دانش علمی شناخت و تمیزدادن فرقه از تشکل سیاسی

بدون شناخت علمی از فرقه های خطرناک تحلیل عملکردهای فرقه رجوی و اثرات بشدت مخرب آن بر اعضا و جداشدگان و خلاص شدن از فشارهای شکنجه گونه روانی مغزشویی های چندین دهساله غیرممکن است

خانم آناگومز نماینده پارلمان اروپا خواستار اخراج فرقه رجوی شد

افشاگریهای خانم سلطانی در رابطه مسعود رجوی با زنان مجاهد

افشاگریهای خانم سلطانی در رابطه مسعود رجوی با زنان مجاهد

قسمت سوم: گفت‌ و شنود با فرشته هدایتی ۳۲ سال در مناسبات و تشکیلات

قسمت سوم: گفت‌ و شنود با فرشته هدایتی ۳۲ سال در مناسبات و تشکیلات

قسمت دوم: گفت‌ و شنود با فرشته هدایتی امروز باید گفت آنچه را که فردا گفتنش دیر است

قسمت دوم: گفت و شنود با فرشته هدایتی: افشاگریهای فرشته هدایتی در مورد فرقه رجوی

قسمت اول: گفت‌ و شنود با فرشته هدایتی ۳۲ سال در مناسبات و تشکیلات

قسمت اول: گفت‌ و شنود با فرشته هدایتی ۳۲ سال در مناسبات و تشکیلات

سیامک نادری مرگهای مشکوک فرقه رجوی را افشا میکند

کشتن و سربه نیست کردنهای فرقه رجوی

سخنان آقای داود ارشد در پنجمین کنگره سکولاردمکراتهای ایران -کلن آلمان

سخنان آقای داود ارشد در پنجمین کنگره سکولاردمکراتهای ایران -کلن آلمان

فعالیت های ما در تصویر

افشاگری به کشتن دادن حسن جزایری از دانشجویان هوادار رجوی

 

من و فرهاد و زندان و “یه شب مهتاب”*، ایرج مصداقی

هزار خاطره از “یه شب مهتاب” دارم. تو بند که بودم، پیش بچه‌ها که بودم زیر لب بدون این که کسی بفهمه زمزمه‌اش می‌کردم. تنهایی‌هام رو همیشه برای خودم حفظ می‌کردم. کمتر کسی به درون من راه پیدا می‌کنه. ترانه‌های فرهاد از جنس دیگری بود و زمزمه‌ی تنهایی‌هام

فرهاد و ترانه‌هاش رو همیشه دوست داشتم. به زندان که افتادم این حس در من قوی تر شد. هرچه جلوتر رفتم بیشتر شد. حس می‌کردم ترانه‌هاش زبان حال منه. انگار برای ما و حال و روز ما خونده بود. از همون اولین روزها، تنها که می‌شدم، یا شب‌ها که می‌خواستم چشم بر هم بگذارم با خودم «یه شب مهتاب» رو می خوندم. نه فقط چون راجع به «زندون»‌ بود، وگرنه «زندونی» داریوش هم بود که دوستش داشتم اما نه به اندازه‌ی «یه شب مهتاب». فقط «زندون و زندونی» نبود، «شهیدای شهر» هم بودند، «عمویادگار» هم بود . جمع‌مون جمع بود.

ضرباهنگ صدای فرهاد این شعر رو برام جاودانی کرده بود. اگه فرهاد این ترانه رو نخونده بود، اگر فقط تو مجموعه شعرهای شاملو خونده بودم محال بود چنین تأثیری روم داشته باشه. شاید هم آهنگ زیبای اسفندیار منفرزاده اونو بیشتر تو ذهنم حک کرده بود.

نمی دونم چرا دائم فکر می‌کردم:
«یک شب مهتاب، مه میاد تو خواب، منو می‌بره‌ از تویِ زندون‌، مثِ شب‌پره‌ با خودش‌ بیرون‌«.

***

مگه می‌شد تو زندان باشی و عید بیاد و یاد «کودکانه»‌ی فرهاد و شعر ماندنی شهریار قنبری نکنی. عید ۶۲ چقدر کاغذ رنگی درست کرده بودیم از کاغذهایی که پرتقال و سیب رو توش می‌ذاشتن که دیرتر خراب بشه. این کاغذها به رنگ‌های مختلف سفید، زرد، قرمز و نارنجی بودند. بچه‌ها با بریدن این کاغذها به شکل نوارهای کوچک و چسباندن آن‌ها به یکدیگر، کاغذ‌رنگی‌هایی تهیه می‌کردند که برای تزئین سالن جهت برپایی نوروز مورد نیاز بود. فانوس‌های رنگی برای آویزان کردن از چراغ های راهرو، توپ‌های رنگی بسیار زیبا، ماهی‌های تزئینی زیبا برای آویزان کردن از سقف، لوستر‌هایی از مقوا و کاغذهای رنگی میوه که به شکل چرخ‌گاری‌های فیلم‌های وسترن بود و… همه‌ی این‌ها زیبایی خاصی به اتاق و بند می‌بخشیدند.

وقتی به کاغذ رنگی‌ها و توپ‌هایی که آویزان بودند از سقف نگاه می‌کردم بی اختیار زیر لب زمزمه می‌کردم «بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی» و با «کودکانه» فرهاد «خستگیمو در می کردم». تو غربت زندان نیاز به چیزی داشتی که خستگیتو درکنه و باهاش زمستون رو سر کنی. «کودکانه» فرهاد جان می‌داد برای خستگی‌در کردن و زمستون سر کردن.

عید ۶۳ که از راه می‌رسید، نمی‌دونم اگه نبود «کودکانه» فرهاد چه کار می‌کردم؟ سال سختی رو پشت سر گذاشته بودم، همه‌اش انفرادی، بازجویی، شکنجه، از رنجی به رنجی در می‌آمدم، و بعد زمستان، دوباره اوین، دوباره شکنجه، خوابیدن پشت در شعبه‌ی ‌بازجویی، سلول‌های انفرادی «آسایشگاه» که تازه افتتاح شده بودند و بعد اسیر شدن تو «قبر»‌ و «قیامت»‌ حاج‌داوود زیر چشم بند لعنتی دائمی که بندش از پشت، سرت رو مث یک گیره در خودش فشار می‌داد، سرپا ایستادن بدون خواب، توهم، احساس درد در سراسر بدنت و … حس این که دائم زیر نظری و تحت کنترل، سکوت، صدای وحشتناک بلندگو، صدای نوحه، صدای درهم شکستن انسان‌ها همه و همه منو در خودم می فشرد. داشتم له می‌شدم اما «کودکانه»‌ی فرهاد منو می برد تا «بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادر بزرگ و کمی دلم وا می‌شد. بعد می‌رفتم تو رویا، چهارشنبه‌سوری، بته چینی از هفته‌ها قبل، کشان کشان آوردن تا خانه، تلنبار کردن روی‌هم، احساس غرور که یک محله از روی آتش تو می‌پرند و …

فرهاد

«فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا،
شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور،
برق کفش جف‌شده تو گنجه‌ها،
با اینا زمستونو سر می‌کنم،
با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!

بوی باغ‌چه، بوی حوض، عطر خوب نذری،
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن،
توی جوی لاجوردی هوس یه آب‌تنی،
با اینا زمستونو سر می‌کنم،
با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!»

***
وقتی که حمید همتی سرباز وظیفه‌ای که به خاطر چند تا گزارش به ۱۵ سال حبس محکوم شده بود برای اولین بار در سالن ۱۹ گوهردشت با صدای غراش «یه شب مهتاب» رو خوند، از اون به بعد یک جورهایی باهاش نوستالوژی هم پیدا کردم. به حمید می‌گفتیم «حمید سرهنگ». درجه‌اش رو خودمون بهش داده بودیم.

هزار خاطره از «یه شب مهتاب»‌ دارم. تو بند که بودم، پیش بچه‌ها که بودم زیر لب بدون این که کسی بفهمه زمزمه‌اش می‌کردم. تنهایی‌هام رو همیشه برای خودم حفظ می‌کردم. کمتر کسی به درون من راه پیدا می‌کنه. ترانه‌های فرهاد از جنس دیگری بود و زمزمه‌ی تنهایی‌هام.

به سلول انفرادی که منتقل شدم دیگه کسی نبود و تنها بودم، خودم رو ول می‌کردم. شب که می‌شد از لای کرکره‌های آهنی جلوی پنجره‌ی سلول، سعی می‌کردم تو گوشه‌ی آسمون در دورترین نقطه، «ماه» رو ببینم. کمتر شبی بدون دیدن «ماه» به خواب رفتم. روزها می‌رفتم پشت پنجره می‌ایستادم و بدون صدا فریاد می‌زدم «لاجوردی پفیوز! بالاخره یک روز مجبور می‌شوی مرا از این‌جا در بیاوری».

به خاطر فشار طاقت‌فرسایی که روم بود بیشتر از همیشه به «یه شب مهتاب» نیاز داشتم. عاشق ته این ترانه بودم. از همون اول که شروع می‌کردم به خوندن، می‌خواستم هرچه زودتر به ته اون برسم.

«آخرش‌ یه‌ شب‌ ماه‌ میاد بیرون‌،
از سرِ اون‌ کوه‌ بالایِ دره‌
رویِ این‌ میدون رد می‌شه‌ خندون‌
یه‌ شب‌ ماه‌ میاد یه‌ شب‌ ماه‌ میاد ….»

چقدر دلم می‌خواست ماه رو خندون روی میدون ببینم.

یک شب که خواب مادرم رو دیدم، از خوشحالی نمی‌دونستم چه کار کنم، آخه او «ماه بانو» بود. فکر می‌کردم حتماً‌ حکمتی تو کاره که شب به ماه نگاه می‌کنم و «یه شب مهتاب» رو می‌خونم و حالا «ماه بانو» آمده به خوابم و صورتم رو می‌بوسه و اصرار می‌کنه که همراهش بخونم «رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»!

می‌دونستم آیه‌‌ی سوره قصصه. مردى از دورترين نقطه‌ی شهر شتابان به سمت موسی میاد و می‌گه اى موسى! بدان كه بزرگان درباره‏ات همرأى شده‏اند كه تو را بكشند. از این شهر برو كه من از خيرخواهان توام‏. موسی ترسان و نگران از آن‌جا بیرون میره و می‌گه :‌ «پروردگارا مرا از گروه ستمكاران نجات بخش. »

لاجوردی جیره‌ی کتک برام گذاشته بود و بازجویی‌ها دوباره شروع شده بود. اولش خودش ازم بازجویی کرد و آخرش سرشون رو تکان داد و با تهدید گفت در می‌آریم.

می‌دونستم روزهای سختی در انتظارمه. اوایل می‌ترسیدم به مقوله‌ی زن حتی فکر کنم. هراس داشتم که مبادا جلوه‌های زندگی و زیبایی‌هاش منو بگیره و زیرفشار باعث تضعیفم بشه و کم بیارم.

شب‌ها که همه خواب بودند، فرهاد با «ماه»ش دستم رو می گرفت و از سلول می‌برد بیرون. منو می‌برد کوچه به کوچه، باغ انگوری باغ آلوچه، دره به دره صحرا به صحرا، اون‌ جا که‌ شبا پشتِ بیشه‌ها» …
وقتی به

«یهِ پری‌ میاد ترسون‌ و لرزون‌
پاشو میذاره‌ تو آبِ چشمه‌
شونه‌ می‌کنه مویِ پریشون‌«

می‌رسیدم، می‌ترسیدم این قسمت رو بخونم. می‌ترسیدم تصویر «پری»، «تو آب چشمه» در حال شونه کردن موهای پریشونش، زیرپام رو خالی کنه. از این قسمت می‌پریدم.

اما بعد از این که خواب «ماه‌بانو» رو دیدم دیگه نمی ترسیدم. انگار ته تونل رو دیده بودم. می‌دونستم از دست «قوم ظالمین» نجات پیدا می‌کنم. می‌دونستم فکر کردن به زیبایی و زن ضعیفم نمی‌کنه. تو سلول راه می‌رفتم و راه می‌رفتم و می‌گفتم «ماه‌‌بانو» بی‌خود نیامده، سخت‌نگیر، همه‌چی خوب تموم میشه.

هر شب به خودم می‌‌گفتم میشه ماه بیاد تو خواب منو ببره ته اون دره
«اون‌ جا که‌ شبا یکه‌ و تنها
تک‌ درختِ بید شاد و پُرامید
می‌کنه‌ به‌ ناز دَستشو دراز
که‌ یه‌ ستاره‌ بچکه‌ مثِ
یه‌ چیکه‌ بارون‌ به‌ جایِ میوه‌ش‌
نوکِ یه‌ شاخه‌ش‌ بشه‌ آویزون‌…»

منتظر شب مهتاب نمی‌موندم. هر شب، منتظر ماه بودم که بیاد منو با خودش ببره از توی زندون.
ببره‌ اون‌ جا که‌ شبِ سیا

«تا دمِ سحر شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون‌ جار می‌کشن‌
تو خیابونا سرِ میدونا:
«- عمو یادگار! مردِ کینه‌دار!
مستی‌ یا هشیار خوابی‌ یا بیدار؟»
مستیم‌ و هشیار شهیدایِ شهر!
خوابیم‌ و بیدار شهیدایِ شهر!»

عمو یادگار رو به شکل «موسی»‌ می‌دیدم. هرشب، فکر می‌کردم ۱۹ بهمن است و من در زیر زمین ۲۰۹ اوین بربالای جنازه‌اش ایستادم و میخوانم «عمو یادگار! مرد کینه‌دار! مستی یا هشیار خوابی یا بیدار؟ نمی‌دونستم چطوری تصورش کنم؟ مست یا هشیار؟ خواب یا بیدار؟ هرچی که بود این بار «عمو یادگار» خودش میان «شهیدای شهر« بود.

سعی می‌کردم با صدای فرهاد «موسی» رو تو ذهنم مجسم کنم. فکر می‌کردم اینجوری می‌تونم به خودم قوت قلب بدم و فشارها رو تحمل کنم. نیاز داشتم به چیزی تکیه کنم. وقتی عصر ۱۹ بهمن کنار بقیه جنازه‌ها دیدمش انگار خوابیده بود، اصلن به مرده نمی‌رفت. «مثله یک کوه بلند».

اون موقع نتونسته بودم باهاش درد دل کنم، برام خیلی سخت بود و حالا تو تنهایی همراه با فرهاد می‌خوندم:

«با صدای بی صدا
مثله یک کوه بلند
مثله یک خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد»

با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد
شب با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک
سایه‌اش هم نمیموند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها
با لبهای تشنه»

تشنگی رو حس می کردم، آرزوهای برباد‌رفته‌ام رو می‌دیدم و همراه فرهاد می‌خوندم:‌

«به عکس یک چشمه
نرسید تا ببینه
قطره، قطره، قطره‌ی آب، قطره‌ی آب
در شب بی طپش، این طرف اون طرف
می‌افتاد تا بشنوه صدا، صدا، صدای پا، صدای پا، صدای پا»

صدای هواکش سه فاز که روز برفی ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ روشن کرده بودند تا اتاقی که پر از جنازه بود بو نگیره. «صدا»، «صدا»، از روی صدا تلاش می‌کردم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده. قهقهه‌هایی که به آسمون می‌رفت. «ابلیس پیروز مست سور عزای ما را به سفره نشسته» بود.

صدای پا، صدای پاهایی که روی جنازه‌ها می‌دویدند و من می‌دیدم و می‌شنیدم و در خود می‌شکستم.

هر وقت این ترانه رو می خوندم یاد فیلم «رضا موتوری» می‌افتادم و آرزو می‌کردم با امیرحسین کریمی هم‌سلول می‌شدم تا مثل گذشته‌ها برام فیلم رو تعریف کنه. بعد او رو تصور می‌کردم تو یک سینمای خصوصی که من بودم و او و استعداد عجیبش در تعریف فیلم سینمایی.

***

«جمعه» که می‌شد دلم می‌گرفت. مث همه‌ی جمعه‌ها. تو انفرادی بدتر بود و بیشتر حس‌اش می‌کردم. فکر می‌کردم سقف آسمون کوتاه شده. عصر که می‌شد بهتر از هرکس، فرهاد رو حس می‌کردم

«عمر جمعه به هزار سال می‌رسه،
جمعه‌ها غم دیگه بی‌داد می‌کنه،
آدم از دست خودش خسته می‌شه،
با لبای بسته فریاد می‌کنه:

داره از ابر سیا خون می‌چکه!
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه

نفس‌ام در نمی‌آد، جمعه‌ها سر نمی‌آد!
کاش می‌بستم چشامو، این ازم بر نمی‌آد!»

به خودم می گفتم کی لب بسته تر از ما؟ چشامو نمی تونستم ببندم. تو خیالم می‌رفتم تا شعبه‌های بازجویی،‌ تا تپه‌های اوین، تا میدان تیر، تا جنازه‌هایی که تو سطل آشغال نشانم دادند و تا زانو پاهاشون باندپیچی بود و بعد «غم دیگه بیداد می‌کرد».

وای که اگه بارون می‌آمد. غمم هزار برابر می‌شد. فکر می‌کردم «داره از ابر سیا خون می‌چکه. »

و بعد می‌خوندم

«کوچه‌ها باریک ان، دکونا بسته‌س
خونه‌ها تاریک ان، طاقا شکسته‌س

از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده می‌برن کوچه به کوچه؛»

***

ماه‌های اول انفرادی از لای کرکره‌ آهنی جلوی پنجره سلول می‌شد لب پشت‌بام سلول‌های مقابل رو دید، می شد کوه روبرومون رو دید و می‌شد یک جورهایی آسمان رو دید. اما لاجوردی برای این که همه‌ی این‌ها رو از ما دریغ کنه دستور داد لب تمامی کرکره‌ها یک نبشی جوش بدن که دیگه نشه جایی رو دید.

روزها پرنده‌هایی که رو لبه‌ی پشت‌بام بند روبرو می‌نشستند رو می‌دیدم و بی‌اختیار «گنجشکک اشی مشی» رو می‌خوندم.

«گنجشگک اشی مشی، لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی، برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
کی میگیره فراش باشی
کی میکشه قصاب باشی
کی میپزه آشپزباشی
کی میخوره حکیم باشی…»

بارها می‌شد تو دلم به پرنده‌های روبرو می‌گفتم می‌دونین کجا نشستین؟ روی بوم کی نشستین؟ می‌دونید اینجا چه می‌گذره؟ شما که پر دارید، چرا پربسته شدید؟

***

وقتی اسفند ۶۲ بعد از این که حسابی شکنجه شده بودم تو دستشویی دادستانی چشم‌بندم رو زدم بالا که صورتم رو بشورم، خودم رو تو آینه نشناختم. صورتم یک جور دیگه‌ای شده بود. فقط یادم موند که مهدی برجسته گرمرودی که بعداً شناختم‌اش، پشتم ایستاده بود و گرد خاک سر شونه‌ام رو تکوند و لبخندی بهم زد. من تو آینه نگاهش کردم، بدون این که به عقب برگردم.

سرجام که برگشتم، سال‌های بعد که این صحنه یادم آمد، خیلی وقت‌ها بدون اختیار با خودم زمزمه می‌کردم

«می‌بینم صورت‌ام‌و تو آینه،
با لبی خسته می‌پرسم از خودم:
این غریبه کیه؟ از من چی می‌خواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم؟

باورم نمی‌شه هر چی می‌بینم،
چشام‌و یه لحظه رو هم می‌ذارم،
به خودم می‌گم که این صورتکه،
می‌تونم از صورت‌ام ورش دارم!
….»

***

بعد از تابستان ۶۷ وقتی به بند دو گوهردشت بازگشتیم، وقتی به اوین رفتیم و بندها رو خالی یافتم بیشتر از هرکس با فرهاد همراه می‌شدم . فکر می‌کردم پا بر خاکستر بچه‌ها می‌گذاریم. گویی همه‌جا خاک مرده پاشیده بودند. صحبت از پژمردن یک برگ نبود، جنگل‌ را بیابان کرده بودند. بندها خالی از زندانی شده بودند. همان‌ها که حضورشان شادی می‌پراکند؛ همان‌ها که روزی رویاروی مرگ، شقاوت اوین را شرمسار استواری خویش کرده بودند، حالا دیگر حتا یک‌ تن بیدار نبود. چگونه می‌توانستم با این همه سکوت کنار بیام. همه رفته بودند. تصور آن که در چه جایی به سر می‌بریم، جانکاه بود و کشنده. از همین جا بود که یارانم را یکایک به قتلگاه برده بودند و یک به یک از پا در آمده بودند.

دوباره می‌خوندم:‌
«از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده می‌برن کوچه به کوچه؛»
می‌دونستم «مرده‌ها به مرده نمیرن، حتی به شمع جون سپرده نمیرن. شکل فانوسی ان، که اگه خاموش ئه،
واسه نف نیس، هنوز یه عالم نف توش ئه؛»

اما هیچ‌وقت این ترانه رو تا انتها زمزمه نکردم. آخرش رو دوست نداشتم. چرا که خودم رو جزیی از «قافله» می‌دونستم و فکر می‌کردم تا آخر دنیا «حوصله» دارم.

***

دوباره کارم افتاد به انفرادی اوین و سلول‌های آسایشگاه. دیگه نمی‌تونستم ماه رو ببینم و شب قبل از خوابیدن نگاهش کنم. دلم خون بود. این بار مگه «حمید سرهنگ» دست از سرم بر می‌داشت؟ حمید هم رفته بود.

این بار با صدای فرهاد می‌خواندم و چهره‌ی حمید رو می‌دیدم. انگار حمید لب می‌زد و فرهاد می‌خواند. «شهیدان شهر» یک لحظه مرا به حال خودم رها نمی‌کردند. روزی صد دفعه «یه شب مهتاب» رو می‌خوندم.

داشتیم فرار می‌کردیم، چه نقشه‌ها که نکشیده بودیم که بچه‌ها به مصیبت دچار شدند و همه توی تور وزارت اطلاعات افتادند و همگی می‌رفتند که سر به نیست بشن. قصه غم‌انگیزی بود. انگار غم همه‌ی دنیا رو تکونده بودند تو دلم. من تو سلول انفرادی بودم و منتظر سرنوشت. دلم ماه رو می‌خواست که یک شب مهتاب بیاد و منو ببره از توی زندون با خودش بیرون.

این بار حس عجیبی داشتم فکر می‌کردم ، «مرد تنها» خودم هستم. امیر هم دیگه نبود. ۱۲ مرداد ۶۷ رفته بود. طول سلول رو می رفتم و می‌آمدم و با خودم زمزمه می‌کردم

«با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد
شب با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک

غمگین بود و خسته
تنهای تنها
با لبهای تشنه»

بچه‌ها نبودند، سیامک و جواد و … هم رفته بودند. صدای پا که تو راهرو می‌آمد، در سلولی که باز می شد دلم هری می‌ریخت پایین ، منتظر بودم که ببرندم بازجویی، دوباره شکنجه، مرگ، هزار دلهره که چه کار کنم؟ احساس می‌کردم دستاشون دور گردنم حلقه شده. از یک «قتل‌عام» در آمده بودم و حالا بچه‌هایی که مونده بودند رو هم از دست داده بودم. «دلم از تاریکی ها خسته شده» بود . حس می‌کردم :

«جغد بارون‌خورده‌ئی تو کوچه فریاد می‌زنه،
زیر دیوار بلندی یه نفر جون می‌کنه،
کی می‌دونه تو دل تاریک شب چی می‌گذره؟
پای برده‌های شب اسیر زنجیر غم ئه!

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!

من اسیر سایه‌های شب شدم،
شب اسیر تور سرد آسمون؛
پا به پای سایه‌ها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون!

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!

چراغ ستاره‌ی من رو به خاموشی می‌ره،
بین مرگ و زنده‌گی اسیر شدم باز دوباره؛
تاریکی با پنجه‌های سردش از راه می‌رسه،
توی خاک سرد قلب‌ام بذر کینه می‌کاره.

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!

مرغ شومی پشت دیوار دل‌ام
خودش‌و این ور و اون ور می‌زنه،
تو رگای خسته‌ی سرد تن‌ام
ترس مردن داره پر پر می‌زنه!

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!»

بین مرگ و زندگی اسیر شده بودم. برای همین خاطراتم شد «نه زیستن، نه مرگ». روزی ده دفعه ترانه‌ی «مردن شاپرکا، کشتن قاصدکا» فروغی رو می‌خوندم.

***

خیلی سال گذشته، موهام سفید شده، پشتم خمیده‌تر شده، بیماری به سراغم آمده، ظاهراً طراوت اون دوره رو ندارم اما هنوز مطمئنم که

«آخرش‌ یه‌ شب‌ ماه‌ میاد بیرون‌،
از سرِ اون‌ کوه‌ بالایِ دره‌
رویِ این‌ میدون رد می‌شه‌ خندون‌
یه‌ شب‌ ماه‌ میاد یه‌ شب‌ ماه‌ میاد ….»
ایرج مصداقی شهریور ۱۳۹۴

ـــــــــــــــــــــــــ
• من و فرهاد و زندان و «یه شب مهتاب» را سال گذشته به خواست یکی از دوستان نازنینم نوشتم. در سیزدهمین سالگرد خاموشی «فرهاد» آن را به یاد همه‌ی کسانی که در آرزوی یک «یه شب مهتاب» روی در نقاب خاک کشیدند انتشار می‌دهم.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

 
error

Enjoy this blog? Please spread the word :)

RSS20k
دریافت مطالب جدید از طریق ایمیل5k
مارادر فیسبوکتان به اشتراک بگذارید12k
از کانال یوتوب ما بازدید کنید14k
از کانال یوتوب ما بازدید کنید
extra smooth footnotes